امروز وارد ششمین ماهی می‌شوم که زندگی‌ام دست خودم نیست، گاهی لازم است آدم چنین تبعیدهایی را تجربه کند. حالا کم‌کم با مفهوم آشخوری آشنا می‌شوم. جایی که نه سن و سال مهم است و نه درجه. مهم این است که کسانی هستند که زودتر از تو به این جزیره تبعید شدند و حق دارند که چند گاهی زندگی تو را در دست بگیرند. مهم نیست، بگذار وقتی که به بطالت می‌گذرد اینگونه بگذرد. بیا دل خوش کنیم به اینکه روزی که از این خراب‌شده‌ی تبعید خارج می‌شوی کلی خاطره داری که تعریف کنی، کلی ترانه هست که بنویسی و کلی …
هه! همه‌اش خاطره می‌شود کابوس‌هایی که نامش خواب است. مثل یک مرگ ۱۸ ماهه. عادت کرده‌ایم به اینکه در این جنگلی که به نقشه‌اش افتخار می‌کنیم، هیچ چیزی برای افتخار وجود ندارد. ما فقط خودمان را گول می‌زنیم. راستی چه خوب است بی‌خبری، وقتی در لشگری از لشگرهای ارتش حضور داری، بهتر است که خبر نداشته باشی قبض آب و برق و گاز می‌خواهد پدری را که حالا بر خلاف سابق دلت برایش تنگ شده است، اذیت کند. لااقل تا پیش از این اسباب اذیت و آزارش تو بودی. بعد مردم با یک صعود تیم ملی فوتبال، خوشحال می‌شوند. به نظر می‌آید دنیای ایرانی از وقتی که من زندگی‌ام دست خودم نیست تغییری نکرده است، همان گندی‌ست که بود.
اینجا خانه‌ی مادربزرگ است که بزرگی‌اش را اگر تهران داشت، زندگی لذت‌بخش می‌شد. من هر روز ساعت ۳ و ۴ صبح بیدار می‌شوم، ساعتی که پیش‌تر از این می‌خوابیدم، می‌دانی؟ این یعنی کابوس، یعنی شکنجه.